((((((تقدیم به استاد گلم آقاشریعتی))))
پسرک قد بلند سنگر های کنار خاکریز را یک به یک نگاه میکرد.باید میخوابید. باید پتو و سنگری خالی میافت.اگر این دو را پیدا میکرد، میگرفت میخوابید . نه یک روز،نه دو روز،بلکه بیست و سه روز میخوابید؛ به تعداد روز هایی که جنگیده بودند . او اینقدر پای رزمنده ها آمده بودتا به شهر رسیده بودند. آری او باید میخوابید . در تاریکی حاج احمد را شناخت . دو عصا زیر بغل داشت و گچ پایش در تاریکی به چشم میزد . راهش را کج کرد و رفت طرفی که او ایستاده بود .اما حاج احمد تنها نبود . پسرکی صورت گرد کنارش بود . و بسیجیان دوره شان کرده بودند . عده ای هم از توی سنگر ها سرک میکشیدند و به حرف های آن دو گوش میدادند.
ارام نزدیک شد . کسی توجه اش به او نبود داشت از آزادی شهر میگفت و فرار دشمن و جشن ملت . پسرک صورت گرد گفت:(( بی خوابی همه را کلافه کرده است. باید با چوب کبریت چشم هایمان را باز نگه داریم . خیلی خوب شد . از امشب میتوانیم راحت بخوابیم .))
حاج احمد گفت:((بیا بریم بالا)) پسرک نمیدانست چرا حاج احمد پسرک صورت گرد را از سینه کش خاکریز بالا می برد . حاج احمد عصایش را در خاک فرو می برد و بالا می رفت ، آن قدر که افق را به خوبی می دید و گاه گاه منوّری در آسمان ، چهره ی انتهای آسمان را روشن می کرد . حاجی پرسید((بسیجی ، میدونی اونجا کجاست؟))
پسرک صورت گرد خود را بالا کشید تا او هم بتواند خوب ببیند . چیزی ندید. همه جا تاریک بود . حیران به حاج احمد نگاه کرد و گفت:(( نه ، چیزی نمیبینم .))
حاجی آرام دستش را بالا اورد و به انتهای افق اشاره کرد و گفت:((بسیجی، آنجا انتهای افق است من و تو باید پرچم خود را در آنجا، در انتهای زمین، بر افرازیم . هر وقت پرچم را آنجا زمین زدی، آنوقت بگیر راحت بخواب))
پسرک صورت گرد حیران مانده بود . آیا میتوانست پرچم خود را در آنجا به احتزاز در آورد؟